در این برف و سرمای مگوی تهران
که دور و دیر... اما عاقبت آمده
چای می نوشیمو
شال می بافیم.
شال می بافیمو
خیال رج می زنیم
اصلا مگر ازین بهتر می شود...
بوی باران، عطر خاک
حلاج شدم، ولی به کفرم سوگند
دلتنگ تو بودم...
که مرا دار زدند...
شده است تا به حال بر فراز یک بلندی پایت بلغزد
خودت را عقب بکشی
دلت بریزد...
دلت خالی شود...
حالا دلم برایت
ریخته...
خالی شده...
دلم برایت تنگ شده
و این دل تنگی معنای نتوانستن نمی دهد
معنی نخواستن
و باید، نخواستن می دهد...
دلم برایت تنگ شده
و این دل تنگی...
امان
امان از این دل تنگی...
- چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی...
داری پدر میشوی
و احساست را میان زنانگی ناشیانه ی یک زن
و کودکانه های شیرین و ناصبور یک کودک قسمت می کنی
.
.
.
مبارکت باشد این حس تجربه نشده ی نارس...