بوی باران، عطر خاک

تا همین چند روز پیش
با خودم فکر می کردم
اگر یک روز بخواهم فقط یک جمله به تو بگویم، خواهم گفت:
هیچ کس مثل تو مرا دوست نخواهد داشت...
اما
از همین چند روز پیش
تا آخرِ آخرش دیگر حتی همین یک جمله را هم در موردت باور ندارم...
و رسیدن به این واقعیت تلخ، اندوه بار ترین رسیدنِ تاریخ است...


به عکست نگاه می کنم
نگاه می کنم
نگاه می کنمو غرق می شوم
بعد از مدت ها
سالیان سال
که از رفتنت
و رفتنم
می گذرد
بعد از این همه سال
و این همه عکس
حالا دوباره مثل قدیم هایت شده ای
با کمی موی سپیدتر
چشم هایت هنوز خوشحالند
شیطنت می کنند
لب هایت مثل همان وقت ها می خندند
اصلا این عکس خود خودتی وقتی هنوز مهربان بودی
وقتی هنوز اخم در هم نکشیده بودی
وقتی هنوز شعر خواندنم و شعر خواندنت مهم ترین موضوع جهان بود
و وقتی هنوز معتقد بودی که بدون شعر نمی شود زندگی کرد
حالا فقط حسودی ام می شود به زنی که توی عکس کنارت نشسته
بی تفاوت
نگاهت نمی کند
و هیچ برایش مهم نیست که زنی در دور دست ها یک عمر، حسرت همان دقایقش را دارد...


دلم یک چیزهای دور از دسترسی می خواهد
مثلا دوست دارم با یک غریبه ی دوست داشتنی بنشینم پشت یک میز
رو در رو
و ساعت ها حرف بزنم
و ساعت ها حرف بزند...
دلم می خواهد یک آلونکی چیزی توی شمال داشته باشم
تعطیلات آخر هر هفته
با ماشین نداشته ام
کیلومترها بکوبمو بروم یکی دور روزی توی تنهایی خودم هوای خوشمزه بخورم
و از فکرهای ممنوعه ام لذت ببرم...
.
.
دلم می خواهد هیچ وقت
و هیچ وقت
وابسته رفتار و گفتار کسی نباشم
و خودم را قربانی یک جمع بی هدف و بی خیال نکنم
.
.
دلم می خواهد مثل خیلی از آدم های تنها اما موفق و موثر برای خودم زندگی کنم
و دیگران به اجبار و به واسطه نسبی و بیشتر سببی مدام تمام رفتار و گفتارم را تحلیل نکنند
.
.
دلم می خواهد به واسطه خواندن یک خطبه... وابسته رفتار و گفتار کسی نباشم
.
.
دلم می خواهد وابسته نباشم...