بوی باران، عطر خاک

که بی قرار نباشد...
               که بی قرار شوی...


- حالا که اینجا نه کسی مرا می شناسد و نه اصلا بازدید آنچنانی دارد
  حالا دوست دارم اینجا بگویم که در دوران وبلاگ نویسی و بین وبلاگ هایی که می خواندیم دوست داشتیم صاحب چندتا از وبلاگ ها را ببینیم
   یکی ش همین وبلاگ "یه روزی... یه جایی... یه کسی" بود که ذاتا و به طرز عمیقی فکر می کنم که صاحبش از من تنفر خاصی داشت :(
   البته ما هیچ مراوده ای با هم نداشتیم ولی حسی که ما می گرفتیم و همچنان می گیریم همان تنفر عمیق است نمی دانیم چرا... البته مهم هم نیست اصلا مگر قرار است همه عاشق و دلباخته ی ما باشند؟
   یک نفر هم بدش بیاید که بیاید...
   


آخرش گفت: مایه ی دلگرمیمی...
گفتم: تو هم همین طور قطعا و از این بابت خوشحالم...
این دو جمله را به ظاهر گفتم
ولی توی دلم گفتم:
الهی دورت بگردم
الهی قربان خنده های کمت شوم
الهی فدای چشم های کم حرفت شوم
الهی فلان فلان شود دل تنگی که پدر و مادر ندارد
و...
نگفتم، هیچ کدامش را نگفتم
خندید
خندیدم و گفتم شب بخیر جان دلم...
گفت: شببخیر


نظر

امروز توی تاکسی کنارم نشسته بود
با برادر کوچکش که به گمانم بیشتر از 8 سال ندارد
میانه ی راه مقابل دبستان پیاده اش کرد
و خودش ماند تا مقصد...
دوباره غمگین شدم
یاد برادرم
و یاد پدرش که هم نام برادرم بود
یاد دوستی شان
و یاد رفتنشان به فاصله 24 سال...
یاد شملچه و غروب هایش و یاد حلب و دردهایش...
با خودم فکر کردم این هم شد مثل من...
مثل هزاران هزار نفری که دیگر نمی توانند فیلم های جنگی نگاه کنند
جنازه های تفحص شده ببینند
مارش جنگی گوش کنند
این هم شد مثل همه کسانی که وقتی اسم جنگ می آید
در کمتر از ثانیه ای سعی می کنند حواسشان را پرت کنند تا یادشان برود
که اگر نرود گریه امانشان نمی دهد...
این هم شد مثل من، مثل همه کسانی که خاطرات این جنگ های از خدا بی خبر بی چاره شان کرده
خودش خبر ندارد
اما من هر روز برای آرامشش دعا می کنم

 

- شهید احمد ولی بغدادی
- شهید احمد اسماعیلی