من
یک دخترِ معمولیِ لجبازِ یک دنده
که بدی هایش را دوست دارد
و این موضوع بدجوری آزارش می دهد...
بوی باران، عطر خاک
کاش یکی پیدا می شد برای آدم شعر می گفت
رباعی ای... غزلی...
+ مثل صائب
مثل سعدی
مثل هر کسی که آوای سین دارد...
پشیمان نیستم...
از ندیدنت
نشنیدنت
قدم نزدنت
نگاه نکردنت
نخواستنت
از دیگر نخواستنت...
و من زیباترین شعرها را وقتی می گویم که عاشق توام...
ولی حالا دیگر، مدت هاست نه قلب من، هر روز، صبحِ علی الطلوع، می زند...
نه تو فراموشی ات خوب شده...
و نه شعرها قصد آمدن دارند...
دستم بسته است برای نوشتن از تو
و دمِ دست ترین چیزی که یک آدم دل تنگ پیدا می کند
همین اشک ها و گریه های پنهانی است
که نه کسی ببیند
نه کسی بفهمد
نه اصلا برای کسی مهم باشد
و تو بعد از مدت ها
بنشینی با حسرت
داستانی را نگاه کنی که در آن
بند دل پسری با اشک های هنوز سرازیر نشده ی دختری پشت خط تلفن پاره می شود
نه اینکه حسادتت گل کند... نه
ولی دلت به اندازه ی دل تمام کسانی که می خواستند و نشد... بگیرد
و مدام به خودت بگویی نباید گریه کنی
و مگر اصلا گریه، جز در فراق روی ماه یوسف زهرا دلیل موجه دیگری دارد؟
+ آفتاب شب یلدای همه
گریه ی پشت تمنای همه
هیچ کس یاد غریبی تو نیست
گریه کن، جای خودت، جای همه