سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوی باران، عطر خاک

امروز اولین باران درست و حسابی پاییزی باریدن گرفت
از صبح علی الطلوع...
و همین اتفاق مبارک، باعث شد امروز را به فال نیک بگیرم
و گرفتم
چتر بر نداشتم
لباس گرم نپوشیدم
و ماشین را از پارکینگ تکان ندادم
راه افتادم سلانه سلانه
به سمت جایی که تو قرار بود، روزی روزگاری از آن بیایی
برگردی...
نشستم در امتداد جاده
چشم به راه
در همان هوای ابری و بارانی ای که لباس گرم و چتر را برای مردم عادی اش کم داشت
ولی من آدم عادی ای نیستم
می دانی چرا؟
چون تو را دارم (نه اینکه فکر کنی در دنیای واقعی، نه، توی خیالاتم)
و همه مردم عادی شهر این را می دانند
این را می دانند که هیچ کس خرده نگرفت نشستن کنار جاده ام را
و نداشتن چتر، زیر رگبار پاییزی را
حالا نشسته ام و تو فقط کافی است اراده کنی
تا تمام شهر را به پای یک لحظه برگشتنت بریزم
فقط اراده کن پرنده ام
اراده کن...