سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بوی باران، عطر خاک

نظر

امروز توی تاکسی کنارم نشسته بود
با برادر کوچکش که به گمانم بیشتر از 8 سال ندارد
میانه ی راه مقابل دبستان پیاده اش کرد
و خودش ماند تا مقصد...
دوباره غمگین شدم
یاد برادرم
و یاد پدرش که هم نام برادرم بود
یاد دوستی شان
و یاد رفتنشان به فاصله 24 سال...
یاد شملچه و غروب هایش و یاد حلب و دردهایش...
با خودم فکر کردم این هم شد مثل من...
مثل هزاران هزار نفری که دیگر نمی توانند فیلم های جنگی نگاه کنند
جنازه های تفحص شده ببینند
مارش جنگی گوش کنند
این هم شد مثل همه کسانی که وقتی اسم جنگ می آید
در کمتر از ثانیه ای سعی می کنند حواسشان را پرت کنند تا یادشان برود
که اگر نرود گریه امانشان نمی دهد...
این هم شد مثل من، مثل همه کسانی که خاطرات این جنگ های از خدا بی خبر بی چاره شان کرده
خودش خبر ندارد
اما من هر روز برای آرامشش دعا می کنم

 

- شهید احمد ولی بغدادی
- شهید احمد اسماعیلی